فصل اول - قسمت یک

ساخت وبلاگ

سلام

خوبین

روزتون بخیر

تازه متولد شده بودم ، خونواده خوشحال بودن

نمویدونم . شاید هم ناراحت . چون چیزی رو خودم ندیدم ، راجع بهش نمینویسم . 

ولی گفته های مادرم رو مینویسم 

پدرم خیلی مرد بد اخلاق و بد کردار و تن پروری بود . خودخواه و مغرور و بد ذات .

ایمنا رو چون خودم هم لمس کردم میگم . وگرنه هیچ کس راجع به پدرش اینطوری نمیگه .

پدرم روزها خواب ، شاید هم بیرون به بهانه کار ولی ... نه ، و شبها با دوستاش بساط مستی و میگذاری و عیاشی 

اینقدر این کار براش مهم بود که هیچ چیز رو به این موضوع ترجیح نمیداد .

گشتن با دوستان

عرق خوری

مستی

داد و بیداد فقط در خونه و ...

مامانم میگه وقتی مست میاومد خونه من تو و خواهدت رو که یکسال ازت بزرگتره زیر تخت ، رو یخچال ، اینطرف ، اونطرف و ... قایم میکردم .

بابتون وقتی میاومد با پا محکم روی پتو ها راه میرفت . فکر میکرد بچه ها زیر پتو خوابن .

عجب بساطی داشتیم.

وقتی الان باهاش صحبت میکنیم ، میگه ما جزو بهترین خونواده های منطقه بودم . پولدار و ...

البته خوب شاید اینطوری بود ولی پول داشتن عمو و عمه و پدر و برادر چه ربطی به این و اون داره . 

بابام همیشه عادت باش از داشته های دیگران برای ما حرف میزد . تازه اگر حوصله داشت و میتونستیم بشینیم کنارش حرف بزنیم .

ما هیچ وقت نتونستیم دور هم بشینیم و احساس کنیم که یک خونواده هستیم .

خونواده نبودیم . 

چند تا بچه قد و نیم قد و یه زن بدبخت به زور عقد شده و یه مرد تن پرور بیکار علاف 

هیچکدوم حرف هم رو نمیفهمیدیم...

خلاصه

من از اون روزای اول که بدنیا اومدم مشکل داشتم . مریض بودم ، مدام بیمارستان و دکتر و...

بعد از چهل و پنج روز که بدنیا اومدم منو بیمارستان بستری کردند . حدود 50 روز بیمارستان بستری شد .

گلاب تو روتون . هرچی میخوردم بالا میاوردم .

خشک خشک شده بودم .

مثل نی قلیون ...

+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۰ساعت ۱۱:۸ ق.ظ&nbsp توسط مجید شایسته  | 

اشک و لبخند ...
ما را در سایت اشک و لبخند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dmajid-shayesteh9 بازدید : 83 تاريخ : چهارشنبه 7 ارديبهشت 1401 ساعت: 4:49